نویسنده: دکتر سید عزت الله حسینی
افغانستان سرزمینیست که طی بیش از چهار دهه جنگ، دچار فرسایش گسترده در زیربناهای اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی شده است. در چنین شرایطی نقش ادبیات به ویژه شعر، بهعنوان یک ابزار برای ترمیم روان جمعی و احیای همبستگی ملی، حیاتیتر از همیشه مینماید. محمدکاظم کاظمی، شاعر توانا و اندیشمند معاصر افغانستان، با بهرهگیری از زبان فاخر فارسی، مضامین میهندوستانه، عدالتطلبی و وحدت قومی و مذهبی را در شعرهای خود برجسته ساخته است. این قلم، با تحلیل نمونههایی از اشعار وی، به بررسی نقش شعر او در احیای فرهنگ و زبان، بازسازی هویت ملی و ترویج روحیهی همدلی و صلح در جامعهی چندپاره ای کشور میپردازد.
فرهنگ و هویت مردم در آتش جنگ آسیب دیدهاند. در طول تاریخ، فرهنگ همواره سنگ بنای هویت ملتها بوده است، اما در افغانستان این بنیان به واسطهی جنگهای طولانی، مهاجرتهای اجباری، سیاستهای تفرقهافکنانه و سلطهی ایدئولوژیهای افراطی، دچار آسیبهای جدی شده است. بسیاری از زبانها، گویشها، سنتها و جلوههای فرهنگی که حامل حافظهی تاریخی مردم بودند، یا به حاشیه رانده شدهاند یا در معرض زوال قرار گرفتهاند.
در چنین بستر تلخ و پیچیدهای، شعر و ادبیات بهمثابهی زبانی فراملی، ابزار مهمی برای مقابله با خشونت، حفظ هویت، و تقویت پیوندهای اجتماعی قلمداد میشوند. در میان شاعران برجستهی معاصر کشور، محمدکاظم کاظمی نقشی ممتاز دارد. او از معدود شاعرانیست که هم دغدغهی عدالت و رهایی دارد و هم صلح و همبستگی را بهعنوان افق مطلوب ترسیم میکند.
زندگی و زمانهی محمدکاظم کاظمی متولد 1346 در هرات است. او از دوران کودکی با فضای فرهنگی و دینی غنی این شهر آشنا شد. پس از مهاجرت به ایران، کاظمی در ادبیات فارسی رشد کرد و به یکی از شاعران جریانساز مهاجر تبدیل شد. آثار او علاوه بر درونمایههای دینی و عاطفی، حامل پیام سیاسی و اجتماعی نیز هستند که با زبان تمثیل، اندیشه ورزی و رویکرد اخلاقمدار، برای همه اقوام افغانستان قابل دریافت و همدلیبرانگیز است.
شعر به مثابه ابزار وحدت ملی در سرزمینی که شکافهای قومی، زبانی و مذهبی به عمق ریشه دوانده، شعر میتواند پلی میان دلها باشد. زبان شعر، زبانی است همزمان عقلانی و احساسی، که برخلاف زبان سیاست، هویتطلبی را نفی نمیکند، بلکه آن را به سوی تفاهم و همزیستی هدایت میکند.
محمدکاظم کاظمی برخلاف سیاست های تفرقهافکن، با ظرافت شاعرانه به مخاطبان خود چه تاجیک، چه هزاره، چه پشتون، چه ازبیک یادآور میشود که سرنوشت همه ما بههم گره خورده است. نگاه او، نگاه یک ناظر اخلاقگرا، روشنفکر خردمند و شاعر مسئول است.
نمونهای درخشان از این نگاه را در شعر «پیوند» میبینیم:
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم / یک باغبان بیاید و پیوندمان زند
در این دو مصراع ساده، اما ژرف، دو نکته اساسی مطرح میشود:
- همهی اقوام و باشندگان افغانستان، شاخههایی از یک ریشهاند.
- اگر باغبانی دانا نمادی از خرد جمعی، وحدت ملی یا رهبری اخلاقمحور ظهور کند، میتواند این شاخههای پراکنده را به هم پیوند دهد.
این شعر آشکارترین دعوت شاعر به وحدت و آشتی میان باشندگان کشور است. «ما شاخههای سرکش سیبیم» استعارهای از اقوام و گروههایی است که اگرچه از هم جدا شدهاند، اما ریشهای مشترک دارند. شاعر خواستار آن است که باغبانی آگاه، یعنی رهبری آگاه به درد وطن، این شاخهها را دوباره پیوند دهد. این شعر تأکید بر اشتراکات تاریخی، زبانی و فرهنگی دارد، نه تفاوتها.
هویت ملی در این شعر بر پایهٔ اشتراک در رنج و خون و خاطره بنا میشود. شاعر بر «ریشههای مشترک» و «زخمهای جمعی» تأکید میکند. این رویکرد، رویکردی فرا اتنیکی و انسانی ست که میخواهد بر طبل درد مشترک کوبیده و از آن، مفهوم تازهای از ملت بسازد.
شعر «شمشیر و جغرافیا»
شمشیر روی نقشۀ جغرافیا دوید / اینسان برای ما و تو میهن درست شد
در این بیت، شاعر به نقد تلخ تجزیهی سرزمینها با منطق جنگ و زور میپردازد. اینجا جغرافیا نه از دل تاریخ مشترک، بلکه از خشونت پدید آمده است. شاعر ما را به بازاندیشی در بنیانهای همگرایی فرا میخواند: آیا میهن ما با دوستی ساخته شده یا با دشمنی؟
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم / یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
این دو مصراع، جوهر فلسفهی کاظمی است: انسانگرایی! او هشدار میدهد که با مطلقگرایی و خود خدابینی، دشمنی میسازیم. این بیان، بازتابی از آموزههای بزرگانی چون مولوی است که میگوید:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
این شعر، شکافهای تحمیلی قومی، زبانی و مرزی را با زبانی نمادین تصویر میکند. شاعر با استفاده از تصویر «شمشیر روی نقشهٔ جغرافیا» به تأسیس مرزهایی اشاره میکند که اقوام و انسانهایی با فرهنگ مشترک را از هم جدا کردهاند. در این شعر، همدلی بهصورت غایب نمود دارد؛ یعنی غیاب همدلی باعث رنج شاعر شده است. او حس بیگانگی در میان همتباران، انکار زبانی و حذف فرهنگی را تجربه میکند، که این میتواند تجربهٔ جمعی بسیاری از گروههای قومی و زبانی یک جغرافیای بزرگ باشد. شعر در نهایت به همگان هشدار میدهد که بدون همبستگی، هیچکس طعم آزادی را نخواهد چشید.
همچنین، در لایهای عمیقتر، این شعر پلی عاطفی میان مردم افغانستان و ایران نیز بنا مینهد. آنجا که شاعر از «لهجه» و «دروازههای بستهٔ زبان» سخن میگوید، نهفقط از شکافهای درونملی، بلکه از حس طرد شدگی فرهنگی افغانستانی ها درکشور میزبان نیز پرده برمیدارد. با وجود نزدیکی زبانی، تاریخی و تمدنی، باز هم «در کوچههای ما نفس باد، زهرمار» است؛ این تلخی تجربه مهاجرت است. با این حال، شعر نگاهی امیدوار دارد؛ زیرا همین رنج مشترک میتواند بذر همدلی عمیقتری را میان دو ملت بکارد؛ همدلیای که فراتر از سیاست و مرز، در خاک واژهها، در حافظه تاریخی مشترک و در رؤیای آیندهای انسانیتر ریشه دارد.
شعر «بادی وزید»
سرشار از نمادهای هویتی است: «فلات خراسان»، «قصر زبان»، «دفتر حروف». آقای کاظمی این نمادها را بهکار میبرد تا نشان دهد چگونه هویت ملی بر اثر استعمار و تفرقهافکنی تحمیلی دچار ازهمگسیختگی شده است. رنج ناشی از این تکهتکه شدن، درد مشترکی است که میتواند مبنای بازسازی وحدت ملی گردد.
و اما پیامبرانه ترین پیام آقای کاظمی: بازگشت به «صلح کل» است!
شعر «صلح کل»
در شعر «صلح کل»، شاعر به صراحت راه برون رفت از بحران را نشان میدهد:
موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش / ماییم و صلح کل در سرزمین خویش
این شعر، با نگاهی که یادآور آموزههای سعدی است آنجا که می گوید:
بنی آدم اعضایِ یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند
کاظمی نیز میخواهد بگوید که همزیستی مذهبی ممکن است، به شرط احترام متقابل. این نگاه هم به متفکران اسلامی نزدیک است، هم به فیلسوفان اخلاقگرای غربی، همان جمله معروف که بارها و بار ها شنیده ایم: «آزادی تو تا جایی محترم است که آزادی دیگری را سلب نکند!»
شعر آقای کاظمی بر خلاف برخی شعرهای تلخ مهاجرت که در آنها صرفاً فاجعه و درد روایت میشود، «سهم امید» دارد. این امید، با ریشههای فرهنگی و دینی درآمیخته است. وقتی او از سیمرغ، از جوی مولیان، از کاشیهای باستانی و از دبستان میگوید، در واقع ما را دعوت میکند به بازگشت به هویت تاریخی مشترک ما.
در جایی دیگر می سراید:
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان / با کاروان حلّه بیاید به سیستان
اینجا پیوند تاریخی شهرها و فرهنگهای افغانستان، ایران و ماوراءالنهر بهعنوان بستری برای وحدت یادآوری میشود. بلخ، بامیان، سیستان؛ اینها نامهاییاند که با علم، عرفان، تجارت و هنر گره خوردهاند.
شعر چراغی ست در تاریکی جنگ و تفرقه، محمدکاظم کاظمی نه تنها یک شاعر، بلکه یک مرزبان فرهنگیست. او با بهرهگیری از زبان دلنشین فارسی، ارزشهای اخلاقی اسلام و میراث مشترک تمدنی فارس زمین، توانسته میان باشندگان این جغرافیا پلی از همدلی و همزیستی بسازد.
شعرهای او حامل پیامی است که میشود گفت: زبان شعر میتواند جایی را روشن کند که سیاست خاموشش کرده است! در عصری که عده ای کور دلان با برداشت قشری از دین، فرهنگ و شعر را به حاشیه میرانند، شعر کاظمی همچون فانوسی در شب تار میدرخشد.
بیتردید، آموزش، رسانه و نخبگان فرهنگی کشور میتوانند با بهرهگیری از ظرفیتهای شعری شاعران، نسلی تازه و امیدوار تربیت کنند. نسلی که نه در نفرت قومی، بلکه در مهر وطنداری ریشه دارد.
محمد کاظم کاظمی نهفقط شاعری احساسگرا، بلکه اندیشمندی فرهنگی است که شعر را به ابزاری برای مقاومت، همبستگی و احیای هویت ملی بدل کرده است. اشعار او مخاطب را نهفقط به گریستن، که به اندیشیدن و عمل دعوت میکند. در روزگار زخمخوردهٔ افغانستان، صداهایی چون کاظمی، زخم را فریاد میکنند تا التیام یابند و آیندهای بهتری برای نسلهای بعدی ترسیم شود.
اشعار او، بازتابی صادقانه از تجربهٔ جمعی مردم در برابر ستم، تبعیض و تفرقهاند. در اشعار آقای کاظمی، «همدلی اجتماعی» نهتنها آرمان، بلکه ضرورتی برای بقاست. با استفاده از اسطوره، استعاره، روایتهای تاریخی و دردهای شخصی، کاظمی پلی میسازد میان گذشتهٔ زخمی و آیندهای که ممکن است با آگاهی و اتحاد، روشنتر گردد. شعر او فرصتی است برای تأمل در باب آنکه ما کی بودیم، کی هستیم و چه میتوانیم باشیم، اگر به ریشههای مشترک و زخمهای همدلانه مان بازگردیم.
«پیوند»
آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت، جانب فرزندمان زند
آیا شود که بندزن پیر دورهگرد
مانند کاسههای کهن بندمان زند؟
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند
مشت جهان و اهل جهان بازِ باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند
نانی به آشکار به انبان ما نهد
زهری نهان به کاسۀ گُلقندمان زند
ما نشکنیم اگر چه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند
رویینتنیم اگر چه تهمتن به سعی زال
تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند
سر میدهیم زمزمههای یگانه را
حتّی اگر زمانه دهانبندمان زند
اسفند ۱۳۸۰
«صلح کل»
موسی به دین خویش، عیسی به دین خویش
ماییم و صلح کل در سرزمین خویش
همسایگان خوب! قربان دستتان
ما را رها کنید با مهر و کین خویش
ما با همین خوشیم، گیرم که جملگی
داریم دست کج در آستین خویش
ای دوست! عیب من چندان بزرگ نیست
آنقدرها مبین در ذرّهبین خویش
دیگر چه لازم است با خنجرش زنی
هر کس که ترش کرد سویت جبین خویش
خواهی علف بکار، خواهی طلا بیاب
وقتی نشستهای روی زمین خویش
فروردین ۱۳۸۱
«شمشیر و جغرافیا»
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشۀ جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد
یک سو همه سپهبد و ارتشبد آمدند
یک سو همه دگرمن و تورَن درست شد
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
آن لوحهای گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که ـ گرچه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن، درست شد
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده است
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان»
ما شاخههای توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
۱۳ شهریور ۱۳۹۰
۱. دگرمن و تورَن از مناصب نظامی افغانستان است.
۲. ساختار سهمصراعی برای یک بیت را از غزلی از علیرضا بدیع اقتباس کردهام.
۳. مصراع از نیمایوشیج است، از شعر «ققنوس».