انقلابها، نقاط عطفی در تاریخاند، اما آنچه سرنوشت یک انقلاب را تعیین میکند، نه فقط شور و هیجان مردم، بلکه بنیانهای فرهنگی، فکری و آگاهی آنان است.
انقلابها، همچون زلزلههای تاریخ، تمدنها را میلرزانند، ساختارهای پوسیده را فرو میریزند و بستری برای نظم نوین فراهم میآورند. اما آنچه یک انقلاب را از آشوب متمایز میسازد، کار فرهنگی و تربیت نخبگان سیاسی و اجتماعی است.
تاریخ نشان داده است که بدون پشتوانه فرهنگی و آگاهیبخشی، انقلابها یا به بیراهه میروند، یا به ویرانی و سقوط ختم میشوند. در این تحلیل، مقایسهای میان انقلاب اسلامی ایران، انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب بلشویکی روسیه و تحولات افغانستان صورت میگیرد تا روشن شود چرا برخی از این تحولات به موفقیت انجامیدند و چرا برخی، همچون افغانستان، در مرداب ناکامی فرو رفتند.
انقلاب جمهوری اسلامی ایران نمونهای بارز از انقلابی است که قبل از وقوع، از نظر فکری و فرهنگی در جامعه ریشه دواند. شخصیتهایی مانند امام خمینی (ره)، مرتضی مطهری، علی شریعتی، محمد حسینی بهشتی و سید محمود طالقانی، نقش محوری در آگاهیبخشی مردم ایفا کردند. امام خمینی با ارسال نوارهای سخنرانی و صدور بیانیههای روشنگرانه، مردم را به مبارزه آگاهانه سوق داد. مطهری و شریعتی با تألیف آثار فلسفی و جامعهشناختی، مردم را با مبانی فکری انقلاب آشنا کردند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، با وجود ترور ۷۲ تن از نخبگان توسط سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، انقلاب پابرجا ماند، چراکه سیستم فرهنگی و فکری انقلاب، وابسته به افراد نبود و کادرسازی مؤثری انجام شده بود. نتیجه این تلاشها، پیشرفت ایران در حوزههای علمی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی بود. این نشان میدهد که اگر یک انقلاب به درستی پایهریزی شود، حتی با ترور نخبگان نیز از مسیر خود منحرف نخواهد شد.!
انقلاب فرانسه نیز با اتکا به روشنگری و اندیشههای متفکرانی مانند ژان ژاک روسو، ولتر، دیدرو و منتسکیو رخ داد. این اندیشمندان با آثار خود، مردم را از حقوق طبیعی و لزوم برابری آگاه کردند. روزنامهها، کتابها و سخنرانیها، آتش انقلاب را شعلهور ساختند. نتیجه این انقلاب، پایان سلطنت مطلقه و تأسیس جمهوری بود.
آنچه این انقلاب را متمایز ساخت، نقش روشنگری و آموزش عمومی بود که اجازه نداد انقلاب به سرعت دچار انحطاط شود، هرچند در مقطعی گرفتار افراطگرایی ژاکوبنی شد.
بلشویکها به رهبری ولادیمیر لنین، لئون تروتسکی و یوزف استالین، با استفاده از رسانه و تبلیغات توانستند اندیشههای مارکسیستی را در جامعه تزریق کنند. روزنامه «ایسکرا» (جرقه) که توسط لنین منتشر میشد، مهمترین ابزار گسترش ایدئولوژی کمونیستی بود. بلشویکها با استفاده از فرهنگسازی توانستند انقلاب خود را نهتنها در روسیه، بلکه در سراسر جهان گسترش دهند. اتحاد جماهیر شوروی، اگرچه بعدها به نظامی سرکوبگر بدل شد، اما نشان داد که بدون کار رسانهای و فرهنگی، هیچ انقلابی قادر به بقا نیست.
اما در افغانستان، هرچند مردم در مقابل اشغال شوروی ایستادگی کردند و مجاهدین به پیروزی رسیدند، اما این پیروزی منجر به تشکیل یک حکومت مقتدر و همهشمول نشد. چرا؟ زیرا رهبران جهادی نه روی خود کار کرده بودند و نه روی جامعه.
رهبران جهادی افغانستان، برخلاف رهبران انقلاب ایران، نه درکی از سیاست داشتند و نه توانایی دولتداری. شعارهایشان در حد «اسلام در خطر است» خلاصه میشد و هیچ تلاشی برای نهادینه کردن تفکر مدرن سیاسی نکردند. نتیجه این ناآگاهی، جنگهای داخلی، فساد، قومگرایی و سرانجام ظهور طالبان بود.
حامد کرزی و اشرف غنی، دو رئیسجمهوری که فرصت بازسازی افغانستان را داشتند، به جای تدوین سیاستهای ملی، به قومگرایی و سیاستبازی پرداختند. غنی، بهجای کادرسازی و تربیت نخبگان، به انحصار قدرت پرداخت و در نهایت، سقوط مفتضحانهای را تجربه کرده و فرار کرد.
و امروز طالبان با قرائت متحجرانه از اسلام، کشور را به قرنها عقب برده اند. سیاستهای بسته و نابخردانهشان باعث شده است که افغانستان از هرگونه پیشرفت اقتصادی، علمی، سیاسی و فرهنگی بازبماند. این گروه نهتنها برای مردم آگاهی نیاورد، بلکه کشور را به گروگان گرفت و چهرهای خشن از اسلام به جهان ارائه داد.
سه انقلاب ایران، فرانسه و روسیه، هر سه پیش از وقوع، بر پایههای فکری و فرهنگی استوار شدند و به همین دلیل به موفقیت رسیدند. اما در افغانستان، نه قبل از انقلاب فرهنگیسازی شد و نه پس از پیروزی مجاهدین، لذا کشور در چرخهای از جنگ و ویرانی گرفتار شد.
درس تاریخ این است: بدون کار فرهنگی و آگاهی، هیچ انقلابی به نتیجه نمیرسد. اگر فرهنگی برای سیاستورزی، تحمل مخالف و دولتداری وجود نداشته باشد، حتی اگر انقلابی پیروز شود، به شکست خواهد انجامید.!!!