تاریخ افغانستان گاه چون آیینهای غبارآلود است که در آن، چهره حقیقت در پسِ روایتهای قدرت پنهان مانده است. یکی از درخشان ترین و در عین حال تلخ ترین صحنههای این تاریخ، ترور محمد نادرشاه به دست نوجوانی هزاره تبار به نام عبدالخالق است.
شهید عبدالخالق در کودکی و نوجوانی، داستانهای دردناک و دهشتانگیزی از تبعیض، نفرت و ستم حاکمان مستبد به ویژه عبدالرحمن خان نسبت به هزارهها شنیده و خود نیز ظلم و بیعدالتی نادرشاه را تجربه کرده بود. سرانجام در تاریخ ۸ نوامبر ۱۹۳۳ م.، در محفلی که به مناسبت توزیع کارنامههای فارغالتحصیلان لیسه و با حضور شاه برگزار شده بود، با شلیک دو گلوله یکی به بازو و دیگری به دهان نادرشاه او را هدف قرار داد، و لرزهای بر پیکر نظام سلطنتی انداخت.
این رویداد نه فقط یک ترور سیاسی، بلکه انفجار خشم فروخفته مردمی بود که سالها زیر سایه تبعیض، بیعدالتی و خودکامگی، از ابتداییترین حقوق انسانی محروم مانده بودند. عبدالخالق ماشه را فشرد، اما گلولهاش تنها پادشاه را نکشت؛ بلکه نقاب از چهره نظامی برداشت که با خون و ریا حکومت میکرد.
محمد نادرخان پس از سقوط شاه امانالله، با حمایت قبایل خاص و نیروهای خارجی به قدرت رسید. شعارش بازگرداندن نظم و ثبات بود، اما کارنامهاش آکنده از سرکوب، شکنجه، قتل و حذف مخالفان سیاسی بود.
نظام او با تبعیض قومی و سیاستهای نژاد محور شکل گرفت؛ دربار، ارتش، و دستگاه دولتی در انحصار یک قوم خاص قرار داشت و روشنفکران، اقلیتهای مذهبی و قومی، و حامیان اصلاحات از عرصه سیاست حذف یا اعدام شدند.
نادرشاه نماد حکومتی شد که به جای وحدت ملی، پایههای خود را بر تفرقه، ترس و تعصب بنا کرد.
در دل چنین فضای تیرهای، عبدالخالق از قوم هزاره، در خانوادهای اهل ایمان و فهم چشم به جهان گشود. کودکیاش در فقر اما در روشنایی فهم و آگاهی گذشت. او شاگردی ممتاز بود، جوانی مؤدب، آرام و در عین حال دارای روحی معترض.
تبعیضی که قومش با آن مواجه بود، شکنجه و اعدام بیرحمانه نزدیکانش به دست حکومت، و فضای خفقان آور سیاسی، همگی در شکل گیری روح عدالت جویانه او نقش داشتند. عبدالخالق محصول خشم کور نبود؛ بلکه نتیجهی آگاهی اجتماعی نسلی بود که از ستم به ستوه آمده بودند.
در روزی آفتابی از پاییز ۱۳۱۲، نادرشاه برای توزیع جوایز شاگردان ممتاز. مراسم با نظم نظامی برگزار شد. عبدالخالق در صف شاگردان ایستاد؛ اما در دلش غوغایی از درد و ایمان بود.
وقتی شاه نزدیک شد، او اسلحهای را که پنهان کرده بود بیرون کشید و سه گلوله شلیک کرد. دو گلوله به قلب و دهن نادرشاه نشست و سلطنت نادری پایان یافت.
عبدالخالق بازداشت شد و در شکنجه و بازجوییها هیچکس را متهم نکرد. تنها گفت: «من انتقام خون بی گناهان را گرفتم.»
در واکنش به این حادثه، خاندان نادری در جنونی از انتقام فرو رفت. عبدالخالق تحت شکنجههای وحشیانه قرار گرفت؛ ناخنهایش کشیده شد، اعضایش قطعه قطعه گردید، و در دادگاهی فرمایشی به مرگ محکوم شد. سپس خانوادهاش، استادانش و حتی همدرسانش را نیز کشتند تا «عدالت شاهی» را به رخ مردم بکشند. اما در واقع، همان روز بود که سلطنت نادرشاه به پایان اخلاقی خود رسید.
تاریخ گواه است که هر قدرتی که بر خون و تبعیض بنا شود، دیر یا زود با فریاد عدالت سقوط میکند. ترور نادرشاه توسط عبدالخالق را نمیتوان به عنوان جنایتی شخصی یا شورش یک جوان تعبیر کرد. این واقعه ریشه در تاریخ طولانی ستم، بیعدالتی، تبعیض و خودکامگی دارد. عبدالخالق نماد نسلی شد که صدایش در دستگاههای خفهکننده شنیده نمیشد.
از دیدگاه سیاسی، این حادثه ضربهای بر پیکر حکومتهای تکقومی بود و نشان داد که هیچ ملتی را نمیتوان با تحقیر، انزوا و نابرابری اداره کرد.
تاریخ با فریاد خون عبدالخالق هشدار میدهد: هرگاه عدالت بمیرد، گلوله سخن خواهد گفت!
امروز، پس از گذشت یک قرن از آن حادثه، افغانستان هنوز گرفتار همان زخمهای کهنه است.
دولتمردان جمهوریت که در تبعید به سر میبرند، رهبران سیاسی درون و بیرون کشور، و بهویژه طالبان که اکنون زمام قدرت را در دست دارند، باید از تاریخ نادرشاه و سرنوشت استبداد درس عبرت بگیرند.
هیچ حکومتی بر پایهی تکقومیت، تبعیض، حذف و انحصار قدرت پایدار نخواهد ماند.
افغانستان خانه همه اقوام و باشندگان آن است؛ از هزاره و پشتون تا تاجیک، از ازبک تا بلوچ و نورستانی و هندو ها و سیک های کشور.
کشور زمانی استوار و مقتدر خواهد شد که همه اقوام در ساختار دولت، نهادهای نظامی، فرهنگی و سیاسی سهم عادلانه و برابر داشته باشند. دولتی قوی در افغانستان، دولتی است که بر پایهی عدالت اجتماعی، مشارکت ملی، آزادی اندیشه، احترام به تنوع فرهنگی و مذهبی، و حاکمیت قانون بنا شود، نه بر تبعیض و سرکوب. ملتها با توپ و تفنگ نمیمانند؛ با اعتماد، احترام و همزیستی میمانند.
در روایت رسمی، عبدالخالق قاتلی معرفی شد که پادشاه را کشت؛ اما در حافظه تاریخی ملت افغانستان، او چهرهای ماندگار از شجاعت، غیرت و عدالتخواهی است. در هر زمان که استبداد قد علم کرده، نام عبدالخالق چون چراغی در دل تاریکیها درخشیده است. او یادآور این حقیقت است که انسان میتواند جوان باشد، تنها باشد، اما با یک تصمیم، تاریخ را دگرگون کند.
ترور نادرشاه بهدست عبدالخالق هزاره، رویدادی است که باید نه با نفرت، بلکه با بصیرت تاریخی نگریسته شود.
این حادثه آیینهای است که در آن میتوان چهره واقعی قدرت، ظلم و واکنش جامعه را دید.
اگر امروز طالبان، رهبران سیاسی، و نخبگان افغانستان چشم بر این تاریخ ببندند، فردا دوباره همان گلولهای که در ۱۹۳۳ م. شلیک شد، در شکلی دیگر شلیک خواهد شد، نه از سلاح، بلکه از قلب مردم.
راه نجات افغانستان در تکرار گذشته نیست، بلکه در عبور خردمندانه از آن است. باید بیاموزیم که قدرت، اگر از عدالت جدا شود، نابودکنندهی خود است. و باید بپذیریم که افغانستان فقط زمانی زنده است که همه اقوام، مذاهب و مردمانش زنده باشند.
در پایان، به روح پاک عبدالخالق درود میفرستیم؛ جوانی که با خون خویش نوشت: «آزادی، فرزند عدالت است.»
و به روح همه آزادگان و ظلمستیزان سرزمینم از هر قوم و تبار سلام میگوییم، که در راه حق، انسانیت و رهایی این خاک جان سپردند!




