در «روز جهانی هنرمند»، درود و سپاس نثار تمام هنرمندان جهان، به ویژه هنرمندان صبور و خاموش افغانستان؛ آنان که در سکوت، فریاد انسانیتاند. اگر هنر روشنی جانِ جهان است، امروز افغانستان از همیشه بیشتر به این روشنایی نیاز دارد تا از تاریکی رنج و خاموشی رهایی یابد. اما افسوس که این روشنایی در چنگال تندروی، جهل و سیاستزدگی، رو به خاموشی است.
۲۵ اکتبر، روزی است که به ابتکار نقاش کانادایی کریس مککلور» به نام روز جهانی هنرمند نام گذاری شد؛ روزی برای ستایش روح خلاقی که جهان را از زشتی و خشونت میرهاند. اما در سرزمینی چون افغانستان، این روز نه روز جشن، بلکه یاد آور اندوهی ژرف است.
ددر سرزمینی که هنرمندش تبعید میشود، ساز و قلم و رنگ جرم شمرده میگردد، و صدای زن «عورت» خوانده میشود، سخن گفتن از «روز جهانی هنرمند» خود اعتراضی خاموش اما ژرف است.
از عصر ظاهرشاه تا جمهوریتها، هنر در افغانستان هیچگاه در جایگاه شایستهی خود ننشسته است؛ و در روزگار امارت طالبان، این بیمهری از همیشه آشکارتر است.
گاه در سایهی روزنههایی از آزادی، شکوفههایی از خلاقیت روییدهاند، اما همواره باد سیاست آنها را پیش از بالیدن پژمرده است.
جینو سورینی، فوتوریست ایتالیایی، میگوید: «هنر چیزی نیست جز علمِ انسانیزهشده.»
آری، هنر ترجمانِ عقل و احساس است؛ پلی میان اندیشه و دل. هنرمند کسی است که علم و تجربه را در آغوشِ احساس انسانی مینهد تا از آن معنا بیافریند.
در جهانی آکنده از خشونت و جهل، هنر همان زبانِ مشترکی است که ـ به گفتهی بنکسی، نقاش و کارگردان بریتانیایی ، «هنر برترین تمثیلِ امید» است. و امروز، افغانستان بیش از هر زمان دیگر به این امید نیازمند است.
افغانستان امروز در فضایی غبارآلود از سیاست، نیازمند این امید است. هنرمند کشور، حتی در تبعید، شمعی است در ظلمات؛ زیرا هنر، زادهی عشق است نه فرمان. ویلیام شکسپیر نمایشنامه نویس و شاعر بریتانیایی میگوید: «این هنر بود که به پیکر بیجان طبیعت، زندگی بخشید.» و چه حقیقتی زیباتر از این؟ هنر، زندگی را از سطح تکرار، به ساحت معنا میبرد.
هنر تنها بازتابدهنده واقعیتهای جامعه نیست که صرفاً چهره زشت یا زیبای آن را در آینهای بیجان نشان دهد؛ بلکه نیرویی فعال و آفریننده است که میکوشد همین واقعیت را دگرگون سازد. هنرمند با اثر خود، نه تماشاگر، بلکه سازندهی جامعه است؛ او با ضربههای اندیشه و احساس، در جان انسان و در پیکره فرهنگ زمانه، شکل تازهای از بودن میآفریند.
خصلت هنر آن است که هرگاه با سیاستِ دولتهای ناتوان و بیوجدان همنوا گردد، جانِ زندهاش پژمرده میشود؛ اما آنگاه که با وجدانِ بیدارِ جامعه همصدا شود، جاودانه میماند و به بخشی از حافظهی تاریخی انسان بدل میگردد.
هنر تنها تماشاگر واقعیت نیست، بلکه آفریننده آن است. اگر صدای موسیقی در کابل خاموش شده، اگر نقاش از کشیدن چهره میهراسد، اگر زن هنرمند در خانه زندانی است، این خاموشیها در واقع خاموشی وجدان جمعی ماست.
لئون تولستوی فیلسوف، عارف و نویسنده روسی، در کتاب هنر چیست؟ میگوید: «هنر باید از خشونت جلوگیری کند و فقط هنر است که از عهده چنین کاری برمیآید.»
به باور تولستوی، هنر انتقال احساسات نیک میان نسلهاست؛ اگر این انتقال از میان برود، جامعه در برابر زشتیها بیدفاع میماند.
در افغانستان، وقتی هنر سرکوب شد، جای آن را خشم، تعصب و سنگدلی گرفت. همانگونه که فردوسی بزرگ هشدار داده است: « هنر خوار شد جادویی ارجمند» یعنی: آنگاه که هنر خوار میگردد، جادو ارجمند میشود!، و امروز، این بیت شاهنامه، عینِ وضعیت فرهنگی ماست!
حکیم اُرُد بزرگ فیلسوف و اندیشمند ایرانی میگوید: «هنر خوراک روان و هنرمند آفریننده آن است. بارگاه هنر با هیچ جایگاهی درخور ارزیابی نیست و در جامعهای که گرسنگی روح نادیده گرفته میشود، هیچ اصلاح و سازندگی پایداری شکل نمیگیرد. هنر، زیربنای رشد اخلاق و عقلانیت است.»
از نظر ارسطو، فیلسوف یونانی، هنر در واقع تقلیدی از زیباییهای طبیعت است و با فکر و عقل انسان شکل میگیرد. او در کتاب “فن شعر” میگوید: «هنرمند چیزی را میآفریند که آنقدر شبیه واقعیت است، که بیننده گمان میکند با خودِ واقعیت روبهرو شده است.»
بنابراین، هنر نه خیالبافی است و نه فرار از واقعیت، بلکه بازآفرینی خردمندانه آن است. افلاطون، سقراط و ارسطو همگی بر این باور بودند که هنر باید با اخلاق و نیکی پیوند بخورد. در نتیجه، جامعهای که از هنر جدا شود، از اخلاق نیز دور میافتد!
در نگرش اسلام، هنر تنها آفرینش زیبایی نیست، بلکه تجلی حضور خداوند در جهان آفرینش است. هر جلوهی زیبا، نشانی از جمال الهی دارد و هنرمند، با نگاهی توحیدی، میکوشد آن را در قالبهای محسوس چون خط و رنگ، صوت و نقش، معماری و شعر، و حتی رفتار و گفتار انسانی آشکار سازد. در حقیقت، هنر در اسلام نه سرگرمی است و نه صرفاً نمایش احساسات، بلکه عبادتی آگاهانه و تلاشی برای نزدیک شدن به حقیقت مطلق است.
اسلام، هنر را آینهی صفات الهی میداند؛ آینهای که در آن انسان میتواند کمال، نظم، تناسب و جمال خداوند را مشاهده کند. هر اثر هنری که از دل ایمان و با نیت خالص برخیزد، عبادتی است که روح انسان را از سطح مادی به افقهای معنوی فرا میبرد. چنین هنری، انسان را از ظاهر به باطن، از صورت به معنا، و از جهان محسوس به جهان حقیقت هدایت میکند.
در این دیدگاه، زیبایی، سایهای از کمال الهی است و هنرمند راستین کسی است که این سایه را بشناسد و آن را به شکلی هماهنگ با فطرت و حقیقت هستی بازآفرینی کند. او نمیخواهد با طبیعت رقابت کند، بلکه میکوشد پرده از راز آفرینش بردارد و و از رهگذر نقش و رنگ، روح خلقت و حضور خدا را در پدیدههای هستی نمایان کند.
بدینسان، هنر در اسلام راهی برای خودنمایی انسان نیست، بلکه راهی برای «خدا نمایی» است. هنرمند مسلمان، چون عارفی عاشق، در هر ذرهی هستی جلوهای از خالق را میبیند و با اثر خویش، دعوتی خاموش به سوی نور، حقیقت، و زیبایی مطلق میفرستد.
هنر صرفاً ابزار خلق و بازنمایی نیست؛ وظیفهی آن بیدار ساختن ذهن و جان انسان است. از این رو، جوهرهی هنر را باید نه در تقلید از واقعیت، بلکه در توان آن برای برانگیختن آگاهی و رهایی احساس انسانی دانست؛ احساسی که در جوامع بسته و بیصدا، گاه تنها در پناه زبان هنر مجال تنفس مییابد.
جبران خلیل جبران نیز هنر را گامی میدانست «که از طبیعت به سوی لایتناها برداشته میشود»، گامی صعودی بهسوی معنا و فراسوی محسوسات. بدینسان هنرمند تنها آفرینندهٔ شکل نیست؛ او پیامآورِ معنا در روزگار بیمعنایی است، حاملِ نوری که پردهها را میدرد و حقیقت را به ما بازمینماید.
گوته فیلسوف آلمانی چه زیبا تأکید میکند که «انسان باید هر روز کمی موسیقی گوش دهد، کمی شعر بخواند و روزی یک تصویر زیبا ببیند»، تا آنگونه که او میگوید، ذوقِ زیبایی که خداوند در روح نهاده است زنده و مصون بماند. از این منظر، هنر زبانِ جهانیِ انسانهاست؛ هنگامی که مرزها بلند و دلها دور شدهاند، هنر میتواند پلی میان کشورها و دلها بسازد و گفتوگو و همدلی را ممکن سازد. یک قطعهٔ موسیقی گاه جنگ را به سکوت واداشته، یک نقاشی نابرابری و نژادپرستی را به چالش کشیده، و یک فیلم تصویرهای دروغین را از هم گسسته است.
به تعبیر تولستوی، «هر اندازه محتوای هنر بهتر باشد، رسالت انسانی آن بهتر انجام میگیرد.» از این رو، رسالت امروز هنر در افغانستان روشن است؛ بیدار کردن وجدانِ جهانی نسبت به رنجِ مردمش و زنده ساختنِ احساسِ همسرنوشتیِ بشر با نقش و رنگ، صدا و کلمه، جلوههای آفرینش را به شفافیتِ حقیقت پیوند زدن. افغانستان امروز، به هنر نیاز دارد نه برای تجمل، بلکه برای بقا. جامعهای که هنر را خفه کند، در حقیقت روح خود را میکشد. هنر، نور عقل و عشق است؛ آینهی انسانیت است، تا زمانی که شهروند هنرمند آزاد نباشد، روح افغانستان نیز آزاد نخواهد بود.
جهان باید صدای خفهشدهی هنرمندان این سرزمین را بشنوند. زیرا همانگونه که داوینچی گفت: «هنر، ملکه همه دانشهایی است که آگاهی را به مردم جهان منتقل میکنند.»، و اگر این ملکه از تخت به زیر افتد، ظلمت بر جان بشر سایه میافکند. پس بگذارید هنر دوباره بدرخشد؛ زیرا هنر، نه تنها زیبایی میآفریند، بلکه انسان میآفریند.
و تا انسان هست، هنر خواهد بود.!