نهم سنبله در تاریخ معاصر افغانستان، روزی است که آخرین سرباز امریکایی از فرودگاه کابل خارج شد و بهنوعی پایان دو دهه حضور پرهزینه و بیثمر امریکا و متحدانش در افغانستان رقم خورد. طالبان این روز را نمادی از «شکست امپراتوریها» میخوانند و آن را با عقبنشینی ارتش شوروی در دهه شصت خورشیدی و خروج انگلیس در قرن نوزدهم مقایسه میکنند.
حقیقت نیز همین است؛ افغانستان بارها به گورستان قدرتهای بزرگ تبدیل شده و نشان داده که اشغال سرزمین و تحمیل سلطه از بیرون، نهتنها ممکن نیست بلکه سرانجامی جز شکست و خواری ندارد.
با این همه، تاریخ افغانستان فقط روایت شکست اشغالگران خارجی نیست؛ بلکه درونمایهی تلختر آن، ناکامی افغانها در ساختن یک نظام سیاسی سالم و پایدار است. قدرتهای خارجی اگرچه با لشکرکشیها، ویرانیها و قربانیگیریها نقش مهمی در بحرانهای کشور داشتهاند، اما تداوم بیثباتی، بیش از آنکه محصول توپ و تانک بیگانه باشد، نتیجهی ضعف رهبری ملی و حکمرانی ناسالم در داخل افغانستان است.
از دوران سلطه شوروی و جنگهای داخلی پس از آن، تا سالهای جمهوریت و اکنون دوره طالبان، آنچه پیوسته دیده میشود بیاعتنایی به مردم، فساد ساختاری، تمامیتخواهی قدرتمداران و حذف رقیب سیاسی بوده است. طالبان امروز از شکست امریکا و شوروی سخن میگویند، اما هنوز نتوانستهاند شیوهای از حکومتداری ارائه دهند که به خواستهای اساسی مردم، یعنی عدالت، آموزش، کار و آزادیهای مشروع، پاسخ بدهد.
سرکوب زنان، انحصار قدرت، بسته بودن فضای سیاسی و تداوم وابستگی اقتصادی به بیرون، همه نشاندهندهی این واقعیت است که افغانستان بیش از آنکه از بیرون آسیب ببیند، از درون در حال فرسایش است.
اگر تاریخ به ما درسی داده باشد، آن درس این است که هیچ قدرتی از بیرون نمیتواند افغانستان را تسخیر کند، اما افغانها خود میتوانند کشورشان را با نزاعهای داخلی، انحصار قدرت و بیکفایتی به نابودی بکشانند. امروز که طالبان چهارمین سال حاکمیت خود را پشت سر میگذارند. پرسش اساسی این است: آیا آنان میخواهند به یک فصل تازه در تاریخ کشور یاری رسانند، یا همچنان به بازتولید همان چرخهی تلخ شکستهای درونی ادامه دهند.