نویسنده: دکتر سید عزت الله حسینی
افغانستان، کشوری با پیشینهای غنی از فرهنگ، ادب، و تمدن، که بیش چهار دهه گذشته دستخوش جنگهای خانمانسوز و سیاستهای قوم گرایی شده است. در چنین بستر بحرانزده، شاعران متعهد و اندیشمند همچون سید ابوطالب مظفری، با زبان شعر، روایتهای تاریخی و اجتماعی را بازآفرینی کرده و راهی برای گفتوگو، همدلی، و بازسازی هویت ملی گشودهاست. نگارنده در این نوشتار با بررسی و تحلیل شماری از سرودههای شاعر، بهویژه مثنویهایی که بهگونهای مستقیم به نبردهای قومی، جنگ ارزگان، و شرایط اجتماعی و سیاسی کشور پرداختهاند، نشان میدهد که چگونه زبان شعر میتواند به ابزار فهم ژرفتر واقعیت، التیام دردها، و زمینهساز همدلی و همبستگی بدل شود.
افغانستان، با همه شگفتیهای تمدنیاش، در چهار دهه اخیر اسیر جنگها و بحرانهای داخلی و خارجی بوده است. جنگهایی که نه فقط زیربناهای اقتصادی، بلکه بنیانهای فرهنگی، عاطفی و اجتماعی را فرو ریختهاند. در این میان، تعصبات قومی، زبانی و مذهبی، که محصول سیاستهای تفرقهافکنانه رهبران داخلی و دخالتهای بیرونیاند، جای عشق و همدلی را گرفتهاند.
اما در دل این ظلمت، صدای شاعری مثل سید ابوطالب مظفری، پژواک دیگری دارد. او نهتنها شاعر است، بلکه وجدان بیدار اجتماعی و پلی برای عبور از تاریخ خونین به سوی فهم متقابل و صلح است.
سید ابوطالب مظفری، از شاعران برجسته و متعهد کشور است که با زبان مثنوی، سنتهای دیرین شعر فارسی را به مسائل زنده و قابل لمس جامعه پیوند میزند. او زبانی میسازد که در آن خون و خاک، اسطوره و واقعیت، گذشته و اکنون در گفتوگویی پیوستهاند.
در مثنویهایی همچون “اسطوره اوغان و هزاره”، مظفری با بیانی تلخ اما انسانی، به بازخوانی ستیزهای تاریخی و افسانهسازیهای قومی میپردازد:
شد نقش بر دیواره هر سنگخاره
اسطوره تاریخ اوغان و هزاره
او با جسارت، به زبان هر دو طرفِ منازعه، یعنی پشتون و هزاره، سخن میگوید و نشان میدهد که چگونه روایتهای یکجانبه، اسطورههای خون و قهرمانان خیالی، جای حقیقت و همدردی را گرفتهاند. این مواجهه صادقانه با درد، ما را از «اسطورههای کینهزا» به سمت «افقهای همزیستی» میبرد.
در بیتی از مثنوی میخوانیم:
کوتاه کن این قصۀ دیو و پری را
تاکی کشیم این کینههای اُشتری را
در اینجا، مظفری بهطور مستقیم با مخاطب پشتون و هزاره سخن میگوید و از آنها میخواهد که افسانههای قبیلهای و قومی را رها کرده و به انسانیت مشترک خود بازگردند. در نگاه او، قومگرایی ابزاریست برای قدرتطلبی رهبران، نه هویت راستین مردم.
از منظر اندیشمندی مثل بندیکت اندرسون که در کتاب «جماعتهای تصوری» (Imagined Communities) نیز به این نکته اشاره میکند که ملتها نه بر اساس خون و خاک، بلکه بر پایه روایتهای مشترک و تخیل جمعی شکل میگیرند. مظفری با همین منطق، روایت تازهای از «هموطنی» میسازد که از دل همدلی و درد مشترک میجوشد.
یکی از فجایع کشور ما، برداشتهای افراطی برخی از آموزههای دینی و مصادرهی اخلاق و عدالت به سود قدرت بوده است. مظفری در شعر خود، نهتنها این کژفهمیها را به چالش میکشد، بلکه با نگاهی سرشار از شفقت و انسانمحوری، از «همدلی» بهعنوان گوهر راستین مسیر انسانی یاد میکند.
از فتنۀ بیگانگان یاریم باهم
آخر برادر، ما وطنداریم باهم.
در نگاه اول، این بیت ساده مینماید، اما با نگاهی ژرفتر، میتوان آن را حامل یکی از کلیدیترین پیامهای این شعر مظفری دانست. پیامی که نهتنها ادبی، بلکه اجتماعی، سیاسی، روانشناختی و تاریخی نیز هست.
«فتنه» در اینجا به وضوح به مفهوم دسیسه و آشوب بیگانگان اشاره دارد. شاعر تلویحاً دخالت قدرتهای خارجی در تشدید نزاعهای داخلی افغانستان را نشانه میرود.
«بیگانگان» صرفاً به کشورهای خارجی اطلاق نمیشود؛ این واژه بار فرهنگی نیز دارد. از انگلیس و شوروی و امریکا گرفته تا حتی «افکار و ایدئولوژیهای تحمیلی» که بافت فرهنگی بومی را برهم زدهاند.
«یاریم باهم» یک فعل جمع است و لحن دعوت دارد: «بیایید یاری کنیم همدیگر را.»
«آخر برادر» نوعی خطاب از سر محبت و شکایت است؛ مثل این است که شاعر بگوید: “آخر چرا اینگونه؟ ما که با هم از یک خانهایم!
«وطنداریم باهم» بار بسیار عمیقی دارد: یعنی هموطن هستیم، در یک سرزمین ریشه داریم، یک درد داریم، یک سقف بر سر ما و شما آوار شده است. واژه «وطندار» در گویشهای مردم افغانستان بار معنایی شدید عاطفی دارد.
در این بیت، شاعر به شکلی کاملاً هوشمندانه، مردم کشور اش را به هوشیاری در برابر تفرقهافکنی بیگانگان فرامیخواند. این «بیگانگان» ممکن است اشغالگران نظامی باشند یا صادرکنندگان افکار تکفیری و نژادپرستانه. او میگوید ما نباید ابزار دست دشمنان شویم؛ باید با هم باشیم نه علیه هم.
استفاده از واژه «برادر» در کنار اشاره به «وطنداری» نکتهای روانشناسانه دارد. در روانشناسی اجتماعی، احساس همخونی و همزیستی خانوادگی میتواند محرک قویتری از حتی ملیگرایی باشد. شاعر با یادآوری این پیوند خانوادگی میخواهد سطح اختلاف را از میدان جنگ قومی به گفتوگوی خانوادگی کاهش دهد.
ایدهی اصلی در این بیت این است: اگر ما با هم در مقابل فتنههای خارجی نایستیم، هویت ملی ما از درون فروخواهد پاشید. «وطنداری» در اینجا فقط همزیستی جغرافیایی نیست، بلکه کنشی اجتماعی و اخلاقی است: یعنی با هم بودن در رنج و امید.
همانطور که در گفتار مولانا (مثنوی معنوی ) می خوانیم:
جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی ز اَحوال حق آگاه شد
آقای مظفری نیز مانند مولوی، تفرقه را ریشهی گمراهی جوامع میداند. در این بیت نیز شاعر همین حقیقت را فریاد میزند: ما «همدیگر» را گم کردهایم، چون آگاه به حقایق مشترک نیستیم.
این بیت، دعوت به درمانِ زخمِ تاریخیِ بیاعتمادی میان اقوام و مذاهب افغانستان است. در روانشناسی، «فاصله اجتماعی» با تمرینات زبانی و فرهنگی کاهش مییابد. عباراتی چون «برادر»، «وطندار»، و «باهم» دقیقاً در این جهت عمل میکنند: ایجاد حس همهویتی.
ادوارد سعید در کتاب شرقشناسی اشاره میکند که: «قدرتهای استعماری، با تقویت شکافهای قومی و زبانی در جوامع شرقی، به تسلط خود ادامه دادهاند.»، مظفری دقیقاً با همین نگاه استعمارزدایانه سخن میگوید.
در مثنوی «وطن»، مظفری تصویر متفاوتی از وطن میسازد؛ وطنی که در آن فخرفروشیهای تاریخی و مدالهای خونین جایی ندارد:
وطن نه قطعه زمینی، نه بخشی از خاک است
وطن از اینهمه اوهام ما من، پاک است
در اینجا وطن، نه یک موقعیت جغرافیایی، بلکه یک موقعیت اخلاقی و فرهنگی است؛ جایی برای زیستن انسانی.
شعر مظفری صرفاً ادبیات نیست؛ برنامهای برای بازسازی روان جمعی ملت است. او در این شعر، از «وطن بدون مردم»، «تاریخ بدون حقیقت»، و«اسلام بدون اخلاق» فاصله میگیرد و با خلق متونی که «صدای هر دو طرف» را در خود دارد، به زخمهای قومی، زبانی و دینی نمک نمیپاشد، بلکه مرهم میگذارد.
در زمانهای که روایتهای رسمی پر از تحریف و نفرتاند، شعر مظفری چون باران بهاری است بر خاک خشکیده وجدان قومی افغانستان. او ما را دعوت میکند که بهجای دفن کردن خاطرههای خوب در خاک قبیله، با زبان فرهنگ، دینی انسانی، و اخلاق مشترک، آیندهای مشترک بسازیم.
سید ابوطالب مظفری نشان میدهد که ادبیات میتواند واسطهای برای گفتوگو، درک، و همدلی میان اقوام باشد. در جهانی که افغانستان هنوز گرفتار چرخه خشونت و جدایی است، این صدای انسانی، بیشتر از هر رجز سیاسی یا تفسیر افراطی، نیاز امروز ماست.
شعر های مظفری، در واقع فشردهای از طرحی برای نجات ملی است:
- ترک دشمنیهای تاریخی.
- شناخت دشمنان واقعی.
- بازسازی همدلی.
- و تعریف دوباره از «وطن» بر اساس پیوندهای انسانی.
شاعر میکوشد مردم کشور اش را به درکی ژرفتر از سرنوشت مشترکشان برساند؛ اینکه اگر قرار باشد عاملی ما را از هم جدا سازد، نباید آن عامل بیگانهای باشد که با نیرنگ و بهرهگیری از شکافهای درونی، ما را به روی یکدیگر میشوراند. بلکه ما باید با آگاهی، درک متقابل و پذیرش تنوع، ضعفهای خویش را به درستی بشناسیم، آنها را به فرصتهایی برای گفتوگو، همزیستی و همدلی بدل کنیم، و نگذاریم دشمن با بهرهبرداری از ناآگاهی و تفرقه، ما را از درون فرو بپاشاند.
–
اسطوره اوغان و هزاره
بیهوده چشمک میزند، صبحسلحشور
جز غم نمیزاید دگر، این دشت شبکور
بر شاخهها، بانگ و هیاهوی کلاغ است
در قریهها، حرف و حدیث تازه، داغ است
پیک عبوس مرگ، در آمدشُدِ شُوم
خانه به خانه گشته و «لخشوم سراغ» است
در درهها، آوای طبل است و تفنگ است
بیشک خبرهای نویی از روز جنگ است
*
نوباوهگان قوم، دل بر مرگ مایل
کرتوسهای کینه را بسته حمایل
با چشمِ سرمه کرده، «زلمی جان» پشتون
در فکر بند و بست و تاراج و شبیخون
زین کرده «خالق داد» اسب سرکشی را
یک سر، به شور آورده «پولاد» و «پشی» را
برنو به دوش از خانه راهی سمت کوه است
کوه از سم اسب جوانان در ستوه است
هریک به راه دیگری، چون کبچهماران
در حیلههای کشتن هم، کهنه کاران
ابر بلا، روی سرشان، پایه پایه
مرگ و اجل همراهشان، سایه به سایه
شد نقش بر دیوارۀ هر سنگخاره
اسطورۀ تاریخ «اوغان» و «هزاره»
*
کشتید و ما کشتیم، هی کشتید و کشتیم
ما، خونی هم، فرض کن؛ هفتاد پشتیم
بستیم ره، بر یکدگر، پیش از سحرها
ببریده از هم دست و پا و گوش و سرها
هی مرگ نو می آید و هی جان تازه
هر روز از ما ثبت، قبرستان تازه
رنگین به خون حلق و لب، داس و تبرها
ما خونی هم از پدرها، تا پسرها
صد، ره به لب آورده هریک جان هم را
کشتیم «تاجیخان» و«منگلخان» هم را
تاریخ حل و عقد شرع ما تباه است
از حیلۀ ما پشتقرانها سیاه است
زخمی ز چنگ مرگ رستیم و شکستیم
پشت سر هم عهد بستیم و شکستیم
*
تا کی قمار این به خون آغشتگیها
میراث ما نقل برادرکشتگیها
شعر و مثل آوردهام سینه به سینه
هی کاروان در کارونها بار کینه
کوتاه کن این قصۀ دیو و پری را
تاکی کشیم این کینههای اُشتری را
نه تو فرشته در زمین، نه دیو، ماییم
بیچاره آدم، گیر رنگ و ریو، ماییم
در چاه محبوسیم، گمراهی به ما چه؟
خیل غلامان! قصه شاهی به ما چه؟
از گرمی تبخانه، دالان را چه حاصل
از بزم شیران، ما غزالان را چه حاصل
میراث احمد شاه ابدالی کجا شد
آن وعدههای پوچ تو خالی کجا شد
وقتی برادرها همیشه ناتنی است
دیگر چه سود از اینکه شاه ما غنی است
در شهر سهم ما کراچی، پایلوچی
تقدیر ما کشماکش دهقان و کوچی
از ما ده و دشت و دمن ویرانِ ویران
خود جیرهخوار خاک پاکستان و ایران
در کوهها، پای برهنه، دودو از ما
در کشتن هم، هی خبرهای نو از ما
پیران مان گفتند و باز اندیشه کال است
گفتند آری؛ خون به خون شستن محال است
خونکردگان دردا که خونشویی بلد نیست
خوبان چرا آیین دلجویی بلد نیست
در کوچههامان ذوق طنازی چرا نیست
در میلهها، شوق اتن بازی چرا نیست
*
در فتنۀ بیگانگان یاریم باهم
آخر برادر، ما وطنداریم باهم
بسیار از ما و شما در خاک با هم
در این وطن این سرزمین پاک باهم
این خاک هم، آیا چه و چون، میشناسد؟
قوم هزاره یا که پشتون میشناسد؟
در سینه مدفون کرده لالیهای ما را
این کوه؛ شیرینها، ملالیهای ما را
گیسو حنایی، زلف چین چین است این خاک
یارب چه بی اندازه شیرین است این خاک
بیشک هم اینکه در وطن فصل انار است
شاعر خودش اینجا، دلش در قندهار است
وطن
دکان وهم به بازار چیدگان ماییم
به ناکجا ز سفر، نارسیدگان ماییم
نیازموده خریدیم جنس نو نو را
فروختیم شب جشن، اسب و برنو را
کتاب پشت کتاب از گذشته حرف زدیم
چه بی حساب و کتاب از گذشته حرف زدیم
وطن نداشته اما وطن وطن کردیم
به وهم، پیرهن ژندهای به تن کردیم
وطن که پیرهن بخت و زندگانی بود
ولی عجیب که ما جملگی،کفن کردیم
وطن نه قطعه زمینی، نه بخشی از خاک است
وطن از اینهمه اوهام ما من، پاک است
پی عمارت او عزم روم و ری نکنید
به هرزه اسب خطر را دوباره هی نکنید
چه سود بردن آتش به سومنات و منات
شکستن همه بتهای لال، لات و منات
بس است هرچه که برنیزهها، سر آوردیم
شکوه و فخر به تاریخ کشور آوردیم
خِراج و باج گرفتیم از خَتا و خُتَن
ز روم و روس، بسی اسب و استر آوردیم
شتر شتر، همه، هندوستان معنا را
پی عمارت لغمان و لوگر آوردیم
به پایبوسی دارالحکومه از همه سو
حکیم و شاعر و شیخ و سخنور آوردیم
به هرکجا که دلی بود و دلبری میکرد
به حکم شرع از او دین و دل، بر آوردیم
چمن به خون جگر، غنچهای تدارک کرد
برای تربیتش باد صرصر آوردیم
عجیب اینکه دل اهل غزنه شاد نشد
چو بیخ شادی خلق جهان برآوردیم
به جبرمسئلههای شگفت حل کردیم
سرشک خلق به خشت طلا بدل کردیم
*
بس است ایدۀ فتح همه جهان از ما
مدالهای خوش خلق قهرمان از ما
به تیغ احمد و محمود، دول و نی، تا کی
جهان بهار شد و جان ما چو دی تا کی
دل از تواتر شهنامهها، ملال گرفت
حدیث حشمت کسرا و ملک کی، تا کی
ز خشک مغزی ما خلق قصهگو شدهاند
مدام عربده اما نخورده می، تاکی
دوباره شب شد و باری به منزلی نرسید
به دشت اینهمه غوغا و های و هی تاکی
میان دفتر تاریخ مردم نامی
میانه خانه سراسر خرابی و خامی
*
چه قدر در گذر بادها خبر از ما
به گوش کوه خبرهای شور و شر از ما
به جرم کهنۀ آهنگران بلخ قدیم
بریدن رگ زرگر، به شوشتر از ما
سیاه شد نفس روزنامههای جهان
که از تمام جهان، رنج مستمر ما را
ترانه و گل و لبخند جمله سهم جهان
همیشه قسمت این چشمهای تر از ما
*
وطن نه قصر مثالی نه مقصد عالی ست
نه وعدههای سیاسی که از درون خالی ست
وطن نه پاره کلوخی که روی آن جنگ است
وطن برادر من دانش است، فرهنگ است
وطن دو چشم هراسان دو پای افگار است
وطن همانکه تو هستی و از تو ناچار است
نه کوه و سنگ نه دشت و ده و دمن وطن است
هزاره، ازبیک و افغان و ترکمن وطن است
مرا ببخش سمنگان دشنه در گرده
به سوک هرچه که سهرابها جوان مرده
مرا ببخش بلندای بلخ و بامی من
به جرم تا به کنون هرزگی و خامی من
مرا ببخش جوزجان تا ابد در خواب
مرا ببخش بدخشان دل چو لعل مذاب
مرا ببخش تو ای غزنی به غم سوده
همیشه مقتل تاریخ بوده تا بوده
کتاب پشت کتاب از گذشته حرف زدیم
چه بی حساب و کتاب از گذشته حرف زدیم